کمی خسته...
بعد از مدتی گیجی و مبهمی در زندگی،دارم تلاش میکنم خودم را جمع و جور کنم.
انگار که تازه میخوام به رفتار و گفتار و کلامم عادت بخشم.
اما شاید دارم عوضی میرم!"راه رو میگم"
نوشتن برایم سود داره یا فقط جنبه ی ظاهرنمایی!
میخوام خودم رو جمع کنم اما یکسری افکار بی پاسخ مشابه سرعتگیرهای مزاحم و بی جا و غیر اصولی خیابان سرعتم رو میگیره و من را کمی کلافه میکنه.
چه هستم و اینجا چه میکنم و چه بروز خودم دارم میارم و چه و چه و چه... !
من نمیتونم آروم بگیرم.نمیتونم خودم رو بزنم به کوچه ی علی چپ!!
نمیتونم مانند خنده های 25 ثانیه ایه خندوانه جلوی دوربین زندگی فیلم بازی کنم.
من عاشق خنده هستم!عاشق خنده ی صادقانه!
اگه پست بزارم میشه به یه نتیجه برسم؟!
یکم امید دارم،پس یکم دیگه ادامه میدم و بعد...
من نگرانم،اما نه نگران این مادیات زندگی،
من نگران رسیدن به پوچی هستم!
نگران کلام زیبای صادق هدایت که گفت:
"مرگ بزرگ ترین نعمتی ست که به راحتی به سراغ هرکسی نمی آید"
من هستم،اما کمی خسته.
میخوام بشم!اون چیزی که بایستی باشم!
ادامه میدم...
اما چطور...
(ممنون از حوصله ای که برای خواندن متنی شخصی صرف نمودید)