حقیقت مرگ...
فکری مشوش! آوایی بی صدا! کلمه ای غریب! اتفاقی عجیب!
وقتی فکرش را میکنم کمی دلهره میگیرم!من که تعارف ندارم،مبنای نوشتنمان صداقت است و بس!
اما در عین حال دوست دارم بدانم که چه حال و هوایی خواهم داشت!
فکر می کنم مرگ را بیخودی برایم ترسناک جلوه داده اند!
از بچگی وقتی شیطنت میکردم بعضی اوقات میشنیدم که "وای خستم کردی،الهی بمیری" !
یا اعضای فامیل دور میکردند و یکی خودش را به مردن میزد و میگفتند
"ا دیدی فلانی مرد،آخی آخی" و من گریه میکردم و دیگران از گریه ی من خنده میکردند و لذت میبردند و نازم میدادند!
یا وقتی زیادی اذیت میکردم مرا از "لولو" می ترساندند و میگفتند
"لولو میاد تورو میخوره ها" یا "هاپو میاد گازت میگیره ها"
یا که وقتی حرف گوش نمیدادم مرا از تاریکی میترساندند و میگفتند
"نگاه کن به آقا دزده میگم بیاد تورو بخوره ها" "آقا دزده بیا بخورش"
آیا مرگ همانند آن لولو و آقا دزده و تاریکی و هاپو و... یک وحشت خیالی نشات گرفته از کودکیم نیست؟!
آیا اگر از بچگی در گوشم نمیخواندند انقدر از مرگ میترسیدم؟
یا که ترسم فقط بابت از دست دادن مال و جان و خانه و ماشین و مقام و ... میشد؟
شایدم از مرگ نمیترسم،بلکه از نیست شدن و مجهول بودن بعد از مرگ میترسم!
درست همانند قصه ی ارتفاع!
چرا که ما از ارتفاع نمیترسیم،بلکه از افتادن میترسیم!
اما میدانم مرگ من اتفاق می افتد!
این را خوب میدانم...
یا زود یا دیر...
اما باید پیدا نمایم!
حقیقت مرگ را...
**اپیکوروس خیلی ساده گفت:(مرگ به ما مربوط نیست،چون مادام که ما وجود داریم،مرگ وجود ندارد.و وقتی آمد،ما دیگر وجود نداریم)"شاید آنوقت دیگر هیچ مرده ای از مرده بودن خود دلگیر نیست"**
برگرفته از کتاب دنیای سوفی