دغدغه
سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۶ ق.ظ
صوفی ای از مال دنیا فقط یک کاسه ی گلی داشت و یک لُنگ که به خودش می بست.
یک روز کاسه را لب برکه ی آبی گذاشت و در آب رفت تا خود را بشوید.وقتی فارغ و بیخیال مشغول شستشوی خود بود لحظه ای به یاد کاسه افتاد و از ذهنش گذشت که ممکن است کسی آن راببرد.
فکر کاسه فراغت و لذت او را برهم زد.از آب بیرون آمد،کاسه را شکست و به راه افتاد.گفت:
"چیزی که اسباب فکر و خیال باشد به درد من نمی خورد."
جایی که تعلق به یک کاسه ی گلی اسباب تشویش و دغدغه میگردد،خدا میداند که ما با هزارها تعلق فکری چه نگرانی و تشویشی داریم!
حال که به خود نگاهی می اندازم . به دور و برم،میفهمم چه چیزهایی وجود دارد که نمیگذارد من با خیالی آسوده و فکری بی دغدغه نفسی بکشم و در عین حال نگران هیچ چیزی نباشم!
یعنی میشود؟؟؟
نمیدانم...