نبود عشق...
عشق...
یک کلمه ی آشناست.با خود می گویم چقدر احساسش کرده ام،واقعا آنقدر ها که می گویند خاصیت دارد؟
یعنی بهترین غذا برای روحی ست که عمری مشغول هله هوله خوردن بوده ست؟
یعنی بهترین تصویر برای روحی ست که عادت کرده به دیدن تصاویر بی ارزش و بی خاصیت؟
یعنی بهترین حس است برای روحی که جز رنج چیزی حس نکرده است؟
چرا که زیاد شنیده ام که می گویند
*ما یک کمبود بزرگی را در زندگی احساس میکنیم و آن عشق است*
ع...ش......ق
این جملات در گوشم سنگینی می کند که می گویند:
**عشق بورزید،به همه موجودات عشق بورزید،همه را دوست بدارید و عاشقانه زندگی نمائید و ...**
بارها و بارها با خود همکلام می شوم و می گویم چه کنم؟
عشق را چگونه بیابم؟
اما صد هزار افسوس که *آب در کوزه و من گرد جهان می گردم*
چرا که مولانا می فرماید:
**به هیچ وجه لازم نیست در جستجوی عشق باشی تا آن را بیابی.تو تنها *خشم و نفرت* را از روح و جسمت پاک کن.
آنوقت می بینی که عشق چطور درونت موج می زند و عرض اندام می کند**
با خود گفتم من بارها شنیده ام که باید عشق ورزید اما چرا در کنارش هیچ راهی را نشنیده ام؟!
اما مولانا فقط در یک جمله خلاصه اش کرد!
یعنی گیج و گنگ بوده ام یا ... .
آری...
*درد من درد آن موجود انسان نماییست که فانوس بدست دارد اما صد افسوس که از نور آن بی بهره است و در این تاریکی به چه بیرا هه ها که نمی رود*
حال که کمی سعی می کنم تازه می توانم ذره ای فقط و فقط ذره ای درک نمایم که
*آنقدر درونم را پر از خشم و نفرت و حسادت و دروغ و ... کرده ام که دیگر جایی برای عشق نگذاشته ام* تا با آن بیان شیوایش به من بگوید:
**بیا در آغوشم،بیا تا دستت را در دست سرچشمه ی آرامش برسانم،بیا تا بفهمی عشق یعنی چه!چون وقتی مرا تجربه نمایی دیگر دروغ برایت بی معناست،دیگر محتاج محبت این و آن نخواهی بود**.
*چقدر به عشق ستم کرده ام و هنوز هم که هنوز است ستم می کنم*
خداوندا یعنی می شود...
*پایان*
عشق حقیقی من