علت چیست
چرا وقتی دلم گرفته به دیدن گل ها نمی روم؟
چرا وقتی غمناکم با پرنده از غم خود نمیگویم؟
چرا وقتی سردرگمم به ستاره ها نگاه نمیکنم؟
علتش آنست که من اساسا با آن ها رابطه ای ندارم!
علتش آنست که یک گل یا پرنده یا ستاره نمیتواند به من بگوید عجب ذوق و سلیقه ای دارم،برایم کف بزنم،از من تعریف نماید و به من ارزش بدهد.
اما انسان میتواند از سلیقه ام بگوید،برایم کف بزند،از من تعریف کند و به من ارزش دهد!
اما ایکاش حال که ارتباطم را با کل هستی قطع کردم و فقط به انسان دلخوشم،لااقل یک رابطه ی صمیمی و واقعی و به دور از کینه و غرض و حسادت برقرار میکردم!
اما حیف...!
حیف که نتیجه ی قطع شدن ارتباطم با عالم هستی میشود دلگیری و خستگی و حالات سینوسی ای که در زندگی ام جریان دارد و مدام از خوشی به ناخوشی و برعکس عمل میکند.
برای یکبار هم که شده واقعا دوست دارم درد و دل نمایم!
با آن گل خوشبو،با آن پرنده ی زیبا،با آن ستاره ی چشمک زن...
به قول مولانا:
رحمت بیحد روانه هر زمان خفته اید از درک آن ای مردمان
(کتاب با پیر بلخ راهنمای این دستنوشته)