در حدود شش یا هـفت ســـال پیش آن زمـان بـود وضـع ذهـنـم گرگ و مـیـش
هر دمی بی حـس و بی فـکر و هدف می گذشت شب ها و روزها پس و پیــش
- ۴ نظر
- ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۱
در حدود شش یا هـفت ســـال پیش آن زمـان بـود وضـع ذهـنـم گرگ و مـیـش
هر دمی بی حـس و بی فـکر و هدف می گذشت شب ها و روزها پس و پیــش
چرا وقتی دلم گرفته به دیدن گل ها نمی روم؟
چرا وقتی غمناکم با پرنده از غم خود نمیگویم؟
چرا وقتی سردرگمم به ستاره ها نگاه نمیکنم؟
فکری مشوش! آوایی بی صدا! کلمه ای غریب! اتفاقی عجیب!
وقتی فکرش را میکنم کمی دلهره میگیرم!من که تعارف ندارم،مبنای نوشتنمان صداقت است و بس!
اما در عین حال دوست دارم بدانم که چه حال و هوایی خواهم داشت!
فکر می کنم مرگ را بیخودی برایم ترسناک جلوه داده اند!
بعد از مدتی گیجی و مبهمی در زندگی،دارم تلاش میکنم خودم را جمع و جور کنم.
انگار که تازه میخوام به رفتار و گفتار و کلامم عادت بخشم.
اما شاید دارم عوضی میرم!"راه رو میگم"
نوشتن برایم سود داره یا فقط جنبه ی ظاهرنمایی!
وقتی به خداوند فکر میکردم،میخواستم برایش یک نقطه ی شروعی متصور بشم همانند:
شروع پیدایش جهان...
شروع پیدایش انسان...
شروع
همی یک دل نه صد دل رسوا گشتم***ازین هستی،ازین دنیا رها گشتم
نمی دانم در این روزها چه میخواهم***به دنبال چه هستم من،خدا را در چه میبینم