نمی دانم...
وقتی پس از سالیان دراز زندگی کردن به این نتیجه میرسم که حال شناخت زیادی پیدا کردم از
زندگی-آدم ها-خدا...
و بعد ادعا میکنم که آری!
آری!من میتوانم بگویم که زندگی کوتاه ست!باید این دو روز را شاد بود و لبخندی دائمی بر روی لب نشاند!زندگی سر تا سر بخشش و لطف است!
من میتوانم بگویم که فلان کس چگونه است،خوب یا بد!ادعا کنم که وقتی کسی را ببینم میفهمم چجور آدمیست!خوب یا بد!
من میتوانم بگویم که میدانم که فلان کار ،کار خدا بوده است و فلان کار،کار خدا نبوده است!خواست خدا در کجا هست و در کجا نیست!
اما...
اما سر بزنگا یک حادثه،یک حادثه ی شومی اتفاق می افتد که آنچنان دور خودم میچرخم و آنچنان دچار سردرگمی و آنچنان جفت پوچ میشوم و آنچنان تهی که تنها در یک لحظه
تمامی اصول،ادعا،قانون هایی که برای خودم در ذهن خودم تداعی کرده بودم به مانند انبار باروت با یک اتفاق آتشین منفجر گشته و آن زمان است که تازه می فهمم
ای بابا،من هیچ نمیدانم،من هیچ هستم،من من نیستم!
و همین شد که بیاد کلام زیبای آنتوان چخوف افتادم که میگوید:
چه هوای خوبیست امروز!
آنقدر خوب که نمیدانم
چای بنوشم یا خودم را دار بزنم!!!